وقتی بربرها می‌رسند | الوین پانگ

وقتی بربرها می‌رسند بر خاک بخوابان مردگان را! بر آنان، چندان مویه مکن! حد ملایمی از احساسات، مجاز فرض می‌شود. توقعِ نوستالژی، عندالمطالبه است. اجساد را بسوزان: زمین را هدر مده، بر اسرار گذشته حسرت مخور! خاکسترها را برای دوربین‌به‌دستان آماده کن! اثاث نفیس‌ات را پنهان کن! عمارات‌ را فرو بریز! نخست مجسمه‌هایی که در فتح بازوهایی فراخ دارند و …

خودآگاهی | الوین پانگ

حالا کوری را می‌شناسم: فقط آینه‌ دیدن است. در ظلمات آن‌جا که همه‌چیز بی‌نیاز از حواشی‌ست ، وضوحِ لمس‌ کفایت می‌کند، و ترس نامِ دیگر‌ِ اعتمادی‌ست مکتوم. حالا می‌دانم که استغنای دل پشتواره‌ی مایست که به معرفتِ عالمی ناگزیر رسیده‌ایم، و جان تنها یک واژه‌ است تا آن‌‌دم که رنج بردن نیاموخته است. آن‌چه نمی‌دانستم این بود که عشق چگونه …

رویایی بی‌نام | الوین پانگ

  برکشان چشمانت را به سوی آسمان بگذار ابروانت ابرها را از رخ ماه جارو کنند بگذار لب‌هایت طعم تنفس ستارگان را بچشند زلف بیافشان عشقِ من، رها کن حریرِ گیسوانت را بگذار به دنبال پاسخ دوره‌ات کنم، بیا که با حقایق‌ام بپوشانم‌ات بگذار این دستان که قرار نمی‌شناسند، بی‌قراری تو را دریابند، تندرت را در ظلام بیا که شمیم …

برگشت به بالای صفحه